دلبری می کند یادش در آشنا ترین کویر خیالی که لحظه های شیرین وصال را هم می تواند برای خود مشق کند...
دردی جانکاه ، حضوری سرد و بی معنا ، نفس هایی بریده بریده و چشمانی اشکبار منتظرند ، راهی بیابند به سوی آسمانی آرام و آفتابی ...
ابرها که به کناری بروند ، آفتاب خودش را لوس می کند برای تابیدن ، برای نشاندن ذوقی عمیق در کوچه های دلتنگی و برای وا شدن لبهای پرادعای غنچه ای زانوی غم بغل گرفته...
ولی کدام دستی حاضر است بر پهنه ی این آسمان تصور کنار زدن ابرهای دست و پاگیر این روزگاران را مجسم کند...
باید کاری کرد ، نمی شود که شاهد پژمردن لاله های سر به فلک کشیده ماند تا خود صبح ، باید از ابتدای سحر تا گلبانک طلوع ذره ذره آفتاب را در چارچوب پراحساس افکار بهم ریخته ی قلبی مجروح ذخیره کرد، شاید از سر دلتنگی و شاید از سر استیصال ، راه درمانی بیابد برای دردهای نهفته در آن قلب مجروح...
و یک حرکت ، یک رفتن ، یک پشت پا زدن به همه عهدهای کهنه و بی معنی ...
و یک تمنا ، یک خواهش و یک امید به وسعت صدها آرزوی گمنام و خاک گرفته از طوفانهای روزگار بی مروت...
و چشمانی که برق می زند از آرامش ...
و قلبی که می تپد برای درمان دردهایی که کوهی از حسرت و غصه ها را با خود آورده...
و قلبی که مهربانیش را قسمت می کند بر سر سفره ی مبهم دلدادگی ...
زخمهایی که سر باز کرده ، به جای خونابه ، آه می چکاند و بغضی که مرهم این زخمهای نورسته است...
زخمهایی که مرهمی می خواهد به وسعت یک لبخند و به قامت یک بوسه ...
و سنگ صبوری که بودنش آفتاب را شرمنده کرده و نفس هایش نم نم بارانی است بر کویر خشکیده لبهایی زخمی...
و کشتی طوفان زده ی ای که در تلاطم پر هیاهوی روزگاران ، اسیر گردبادی شیرین و دلربا شده است و شاید لنگرگاهی می خواهد و شاید ساحلی که بر پهنه ی عطوفتش سر تعظیم فرود آورد...
و نسیمی دلنواز که این روزها محرم اسرار آن سرو قامت خمیده شده ... اسراری که نه سر همراهی دارند و نه سودای جدایی...
و آن نسیم دل انگیز است که خود حیرت زده و مبهوت ، چشمانش به قامت خمیده ای که تمنای بودنش را دارد خیره می شود و طوفانی به پا می کند از جنس دلدادگی و شیدایی...
و آرام می شود ، همه آن دردها ، همه آن زخمها التیام می یابند ...
و عادت می شود آن دردهای کهنه و سر بمهر ...